در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش. هرچه پدر به فرزند خود نصيحت ميكرد كه با دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجيها بردار كه دوست ناباب بدرد نميخورد و اينها عاشق پولت هستند جوان جاهل قبول نميكرد تا اينكه مرگ پدر ميرسد پدر ميگويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا ميروم ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را به دست تو ميدهم، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان است هر موقع كه دس تو از همه جا كوتاه شد و راهي به جايي نبردي برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را خفه كن كه زندگي ديگر به دردت نميخورد.
پدر از دنيا ميرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط ميكند و به عياشي ميگذراند كه هرچه ثروت دارد تمام ميشود و چيزي باقي نميماند. دوستان و آشنايان او كه وضع را چنين ميبينند از دور او پراكنده ميشوند. پسر در بهت و حيرت فرو ميرود و به ياد نصيحتهاي پدر ميافتد و پشيمان ميشود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخممرغ و يك گرده نان درست ميكند و روانه صحرا ميشود كه به ياد گذشته در لب جويي يا سبزهاي روز خود را به شب برساند و ميآيد از خانه بيرون و راهي بيابان ميشود تا ميرسد بر لب جوي آب.
دستمال خود را ميگذارد و كفش خود را در ميآورد كه آبي به صورت بزند و پايي بشويد در اين موقع كلاغي از آسمان به زير ميآيد و دستمال را به نوك خود ميگيرد و ميبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه ميافتد با شكم گرسنه تا ميرسد به جايي كه ميبيند رفقاي سابق او در لب جو نشسته و به عيش و نوش مشغولند. ميرود به طرف آنها سلام ميكند و آنها با او تعارف خشكي ميكنند و ميگويند بفرماييد و پهلوي آنها مينشيند و سر صحبت را باز ميكند و ميگويد كه از خانه آمدم بيرون دو تا تخممرغ و يك گرده نان داشتم لب جويي نشستم كه صورتم بشويم كلاغي آن را برداشت و برد و حاليه آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع ميكنند به قاهقاه خنديدن و رفيق خود را مسخره كردن كه بابا مگر مجبوري دروغ بسازي گرسنه هستي بگو گرسنه هستم ما هم لقمه ناني به تو ميدهيم ديگر نميخواهد كه دروغ سرهم بكني پسر ناراحت ميشود و پهلوي رفقا هم نميماند. چيزي هم نميخورد و راهي منزل ميشود منزل كه ميرسد به ياد حرفهاي پدر ميافتد ميگويد خدا بيامرز پدرم ميدانست كه من درمانده ميشوم كه همچه وصيتي كرد حالا وقتش رسيده كه بروم در مطبخ و خود را با طنابي كه پدرم ميگفت حلقآويز كنم.
ميرود در مطبخ و طناب را مياندازد گردن خود تكان ميدهد يك وقت يك كيسهاي از سقف ميافتد پايين. وقتي پسر ميآيد نگاه ميكند ميبيند پر از جواهر است ميگويد خدا ترا بيامرزد پدر كه مرا نجات دادي. بعد ميآيد ده نفر گردن كلفت با چماق دعوت ميكند و هفت رنگ غذا هم درست ميكند و دوستان عزيز! خود را هم دعوت ميكند. وقتي دوستان ميآيند و ميفهمند كه دم و دستگاه روبهراه است به چاپلوسي ميافتند و از او معذرت ميخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع ميشوند و بگو و بخند شروع ميشود. در اين موقع پسر ميگويد حكايتي دارم. من امروز ديدم يك بزغاله وسط دو پاي كلاغي بود و كلاغ پرواز كرد و بزغاله را برد. رفقا ميگويند عجب نيست درست ميگويي، ممكن است.
پسر ميگويد قرمساقها پدرسگها من گفتم يك دستمال كوچك را كلاغ برداشت شما مرا مسخره كرديد حالا چطور ميگوييد كلاغ يك بزغاله را ميتواند از زمين بلند كند و چماقدارها را صدا ميكند. كتك مفصلي به آنها ميزند و بيرونشان ميكند و ميگويد شما دوست نيستيد عاشق پول هستيد و غذاها را ميدهد به چماقدارها ميخورند و بعد هم راه زندگي خود را عوض ميكند.
ریشه ضرب المثل ایرانی: توبه گرگ مرگ است
يك نفر كه به كار زشتي عادت كرده و دستبردار نيست و مردم هم از آن آگاهند اگر يك زماني اظهار ندامت كند، مردم باور نميكنند و اين مثل را ميگويند. گرگ پيري بود كه در دوران زندگيش حيوانات و جانوران و پرندگان زيادي را خورده بود و به ديگران هم زيان فراوان رسانده بود. روزي تصميم گرفت براي اينكه خداوند از اعمال گذشتهاش چشمپوشي كند و او را ببخشد به حج برود و توبه كند.
به قصد حج راه افتاد، در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد استري را ديد كه در مرغزاري ميچريد، پيش استر رفت و گفت: «ميخواهم به حج برم و توبه كنم، اما حالا خيلي گرسنهام ازت ميخوام كه در اين ثواب با من شريك بشي!» استر گفت: «از دست من چه كاري برمياد؟» گرگ گفت: «اگه خودت را قرباني اين راه بكني من هم ميتونم از گوشت تو سير بشم و از گرسنگي نجات پيدا كنم، هم ديگران از گوشت تو ميخورند و سير ميشوند و اين كار ثواب زيادي داره و خداوند هم گناهت را ميبخشد».
استر براي نجات جان خودش به فكر حيله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: «عمو گرگ! من آمادهام كه در اين كار خير شركت كنم و خودم را قرباني كنم اما دردي دارم كه سالهاي درازي است زجم ميده از تو ميخوام دردم را چاره كني، بعد مرا قرباني كني» گرگ جواب داد: «دردت چيه؟ حتماً چارهاش ميكنم، اگه هم نتونستم پيش عمو روباه ميرم تا درد ترا علاج كنه» استر گفت: «چه بگم چند سال قبل پيش يك نعلبند نادان رفتم كه سمهايم را نعل بزنه اما نعلبند نادان نعل را اشتباهي روي گوشت پام زد و اين درد از آن روز مرا زجر ميده، ترا به خدا بيا نزديك زخمهام را نگاه كن!»
گرگ گفت: «بذار نگاه كنم» استر پاش را بلند كرد در همين حال كه گرگ ميخواست زخم پاي استر را ببيند، استر از فرصت استفاده كرد و چنان لگد محكمي به سر گرگه زد كه مغزش بيرون ريخت. گرگ كه داشت ميمرد به خودش ميگفت: «آخر گرگ پدرسگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود، ترا چه به نعلبندي؟!» استر هم از خوشحالي نميدانست چكار كند، هي ميرقصيد و به گرگ ميگفت: «توبه گرگ مرگه!»
ریشه ضرب المثل ایرانی: خرما از كرگي دم نداشت
ميگويند شهري بود كه به آن شهر بارون ميگفتند. در اين شهر هميشه جنجال و سر و صدا تمام نميشد و كسي جرأت نميكرد پا به آن شهر بگذارد. يك روز ملانصرالدين هواي شهر بارون كرد و گفت: ميخواهم به اين شهر بارون بروم تا ببينم چطور شهري است» رفت و وارد شهر شد. در بين راه كه ميرفت ديد يك نفر خرش با بار افتاده و به تنهايي نميتواند آن را از زمين بلند كند. وقتي ملا را ديد از او كمك طلبيد و گفت: «خرم با بار افتاده و نميتوانم آن را بلند كنم» ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند.
از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همينطور كه ملا داشت ميدويد، اسب يك نفر از اهالي شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش ميدويد. وقتي كه ملا را ديد دواندوان ميآيد فرياد زد تا اسب را از جلو بگيرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمين سنگي برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد.
دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتايي گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتي ديد خسته شده است به طرف خانهاي كه روبهرويش بود دويد و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بيندازد.
از قضا، زني كه نه ماهه حامله بود و ميخواست وضع حمل كند پشت در ايستاده بود. وقتي ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچهاش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتي خود را در محاصره ديد به بالاي بام پريد ولي فايدهاي نداشت. آنان دنبال او به پشتبام پريدند. ملا از بالاي بام نگاه ميكرد تا جاي همواري پيدا كند كه از بالاي بام بپرد پايين نگاه كرد لحافي را ديد زير بام افتاده بود بدون اينكه فكر كند كه داخل لحاف چه پيچيدهاند به روي لحاف پريد و شخصي را كه مدتي بود مريض شده بود و او را داخل لحاف پيچيده بودند كشت. صاحبان شخص مريض از جلو و ديگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگير كردند و او را پيش قاضي بردند.
ملا وقتي ديد وضع خيلي خراب است قاضي را به كناري كشيد و مبلغ هنگفتي پول به او داد و گفت: «مرا از شر اين مردم نجات بده» قاضي وقتي پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: «نفر اول بيايد» نفر صاحب مريض آمد.
قاضي گفت: «چه ميگويي؟» صاحب مريض، قضيه پدرش را كه در زير بام خوابيده بود و ملا از بالا به روي او پريد و او را كشت براي قاضي شرح داد. قاضي گفت: «اينكه كاري ندارد تو ملا را ميبري همان جايي كه پدرت خوابيده بود او را ميخواباني و خودت ميروي از روي بام ميپري روي او» مرد صاحب مريض ديد اگر اين كار را بكند شايد روي ملا نيفتد و جاي ديگري بيفتد و عضوي از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت.
قاضي گفت: «نفر دومي را بياوريد». صاحب زن آمد و جريان زن خود را كه ملا با ضربهاي كه از پشت در به او زد و بچهاش از بين رفت براي قاضي تعريف كرد. قاضي در جواب گفت: «اين خيلي آسان است زنت را به ملا ميدهي و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسيد زنت را تحويل ميگيري» صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام ميشود هيچ نگفت و با ناراحتي از پيش قاضي خداحافظي كرد.
قاضي دستور داد نفر سوم بيايد. صاحب اسب جلو آمد و حكايت اسب خود را براي قاضي گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضي با ملايمت گفت: «تو اسب خودت را به دو شقه مساوي تقسيم ميكني يك شقه آن كه كور است به ملا ميدهي و نصف پول اسب خود را از ملا ميگيري» صاحب اسب خيال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقهاي را كه كور است از ملا بگيرد آن وقت نصف ديگرش را چكار بكند. اين هم ناراضي از پيش قاضي خداحافظي كرد و رفت.
قاضي دستور داد نفر چهارم را بياوريد شخص صاحب خر وقتي ديد جريان از اين قرار است و دعواي رفقا با ملا چطوري تمام شد. دم خر خود را داخل جيبش گذاشت و گفت: «جناب قاضي، خر بنده از كرگي دم نداشت!»
ریشه ضرب المثل: خدا داده ولي كور - خر مفت و زن زور
يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب ميرفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون ميشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم».
اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: طرنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماههام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند.
شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندمهامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه ميخواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين، به من كمك كنين!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردنكلفت ميخواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!»
بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد بياينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه.
داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاقها را بستند. بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد. ديد كه زن بيچاره خودش را ميزند و گريه ميكند و ميگويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همهاش تقصير خودم بود.
شوهر بيچارهام هرچي گفت ول كن بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجهاش، خدايا نميدونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچههاي بيمادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله ميكند و ميگويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم ميشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد ميزند و ميرقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز ميگويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي ميكنه و چه سر و صدايي راه انداخته» داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد ميخواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» يقين كرد كه اين مرد درعوض نيكي و محبتي كه به او كردهاند نمك ناشناسي كرده.
فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده».
ریشه ضرب المثل ایرانی: چشم روباه كه به دمب گرگ بيفتد حساب پيه و دمبه خودش را ميكند
يك روز سرد و زمستاني، يك گرگي توي كوه دنبال طعمه ميگشت. آنطرفترش هم يك روباهي ايستاده بود كه چند روز بود چيزي گير نياورده بود و گرسنه مانده بود. تا چشم روباه به گرگ افتاد پيش رفت و بعد از سلام و عليك گفت: «حالت چطوره رفيق؟»
گرگ جواب داد: «اوضاع، خيلي بده. چند روزه كه گلهها خانگي شدهاند و چوپان از ترس برف و سرما آنها را به بيابان نياورده تا ما بتوانيم سبيلي چرب كنيم». روباه گفت: «اينكه غصه نداره. من از تو بدترم. روده بزرگهام داره روده كوچيكه مو ميخوره بيا تا دست برادري و يكرنگي بهم بديم... خدا هم وسيله سازه». گرگ هم قبول كرد و با هم راه افتادند.
همينطور كه داشتند ميرفتند روباه چشمش افتاد به يك پلنگي كه داشت از آن دورها رد ميشد به گرگ گفت: «چه صلاح ميدوني كه بريم با پلنگ دوست بشيم؟... خيال ميكنم تو اين زمستوني بدردمون بخوره، تو هم كه ديگه پير شدهاي و بايد بقيه عمرت غذاي آماده بخوري!» گرگ گفت: «ما چه جوري ميتونيم با پلنگ رو هم بريزيم؟»
روباه گفت: «اينش با من!» خلاصه روباه آرامآرام رفت جلو تا رسيد به پلنگ و سلام كرد. پلنگ غرش ترسناكي كرد و گفت: «تو با اين قيافه مضحك از من چي ميخواي؟» روباه گفت: «من و اين رفيق پيرم يك عمريست كه در همسايگي شما هستيم و حق همسايگي به گردن شما داريم به اين حساب شما بايد توي اين زمستان سخت ما را زير سايه خودتان نگه داريد وگرنه ما دو تا از گرسنگي تلف ميشيم».
پلنگ گفت: «تو و رفيقت اگه مكر و حيلهتونو كنار بذاريد و كارهاي منو خراب نكنيد و صداقت به خرج بدهيد حرفي ندارم اما اگر دست از پا خطا كنيد روزگارتون سياهه و به جزاي عملتان ميرسيد». روباه و گرگ قول دادند خالصاً مخلصاً هرچه پلنگ گفت گوش بدهند و اطاعت كنند.
قول و قرارشان را گذاشتند و راه افتادند يك مسافتي كه رفتند به تك درخت پيري رسيدند. روباه و گرگ كه ديگر از گرسنگي رمق نداشتند اجازه گرفتند كه همانجا پاي درخت بمانند. پلنگ هم قبول كرد و گفت: «شما همين جا بمانيد تا من برم قوت و غذايي فراهم كنم». بعد رفت و در يك كوره راهي كمين كرد. از قضا پيرمردي با الاغش داشت ميرفت. دنبال الاغ هم كره كوچكش بود. همين كه از نزديك كمينگاه رد شدند، پلنگ روي كرهخر جست و او را گرفت و با خودش به ميان بوتهها برد. وقتي جانش را گرفت او را برداشت و برد پيش رفقاش و داد به دست گرگ تا پوست بكند و «منصفانه» تقسيم كند.
گرگ كه در يك چشم به هم زدن پوست كرهخر را كند و رودههاي آن را با مقداري استخوان ميان پوست پيچيد و گفت: «اين براي روباه» بعد گوشتهاي نازك ران و چربيهاي داخل شكم و دل و جگرش را هم به عنوان سهميه خودش برداشت. مابقي را هم به عنوان سهم پلنگ جلو پلنگ گذاشت و گفت: «چون من پيرم و دندان ندارم اين چربيها و گوشت ران و دل و جگر را ميخورم. روباه هم كه جوونه پوست نازك و رودهها را بخوره. جناب پلنگ هم كه از همه بيشتر زحمت كشيدهاند و سرور ما هستند بقيه را ميل فرمايند»
. روباه از اين تقسيم مزورانه خيلي ناراحت شد اما چون ديد پلنگ بيشتر ناراحت شده به پلنگ چشمكي زد و بناي گريه را گذاشت كه: «سهم من چيزي نبود، من گرسنهام، گرگ در تقسيم بيانصافي كرده» پلنگ كه منتظر چنين حرفي بود به گرگ غريد و گفت: «قرار نبود ناجوانمردانه عمل كني. قرار بر اين بود كه همه با هم صاف و راست باشيم و به فكر فريب دادن و نيرنگ زدن نيفتيم». گرگ قبول كرد و قسم خورد كه ديگر چنين رفتاري نكند.
شام كه شد به چشمه آبي رسيدند كه آب زلال و روشني داشت. روباه به گرگ و پلنگ گفت: «چطوره رفقا شب را در كنار اين چشمه باصفا به صبح برسونيم و شام هم همين جا بخوريم؟» پلنگ قبول كرد و به قصد تهيه شام با رفقا خداحافظي كرد و راه افتاد. به ميان درهاي رسيد و چشمش به گله گوسفندي افتاد و ديد چوپان نمدش را روش انداخته و خوابيده با يك جست خودش را به گله زد و گوسفند چاقي را گرفت و پيش رفقا برگشت و آن را به گرگ داد تا تقسيم كندگرگ درست مانند تقسيم اولي تقسيم كرد و باعث اوقات تلخي پلنگ و روباه شد اما روباه ساكت ماند و چيزي نگفت فقط پلنگ را پر كرد و واداشت كه يك بار ديگر به گرگ نهيب بزند.
گرگ باز قول داد كه موقع تقسيم حيله و بيانصافي به خرج ندهد. صبح شد و مسافتي كه پيمودند به كنار «تلخ» ) استخر) آبي رسيدند، گرگ چون پير بود و زود خسته ميشد گفت: «بهتر است كه ناهار را در كنار همين تلخ بمانيم» آنها هم قبول كردند و پلنگ رفت و برگشت يك گوسفند چاق و چله آورد و به گرگ سپرد تا تقسيم كند. گرگ بعد از اينكه پوست آن را كند مثل دفعههاي قبل با بيانصافي تقسيم كرد و پلنگ با حالتي خشمناك گردن گرگ را به دندان گرفت و با ضرب تمام به وسط آب و گل داخل تلخ انداخت بهطوري كه فقط دم گرگ از داخل گل و لاي بيرون ماند و خفه شد.
روباه كه اين وضع را ديد موهايش از ترس راست ايستاد، پلنگ به روباه گفت: «بردار گوشت و پيه و دمبه اين گوسفند را تقسيم كن» روباه با احتياط تمام پيه و دمبهاي كه گرگ براي خودش كنار گذاشته بود به علاوه گوشتهاي ران به پلنگ داد و خودش پوست و روده را خورد. پلنگ به روباه گفت: «چرا بهترين را به من دادي و پستترين را خودت خوردي؟» روباه گفت: «چشم روباه كه به دم گرگ بيفتد حساب پيه و دمبه خودش را ميكند!»
خودم جا، خرم جا
افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!»
یا به طور خلاصه می گویند: «خودم جا، خرم جا» مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)
عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:
«... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:«اعجنبی تلمه» یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.
«ابن حاجب گفت:«که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟» گفت:«از اهل طوسم.»
«ابن حاجب گفت:«از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟» خواجه فرمود که: «گاوان طوسم.»
«ابن حاجب گفت:«شاخ تو کجاست؟»
«خواجه گفت:«شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!» پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد.»
پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.
خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:«این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد.»
اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
«کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد.»
باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.
بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!»
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین